نا زائر اربعین!!
جام تنگه! به جز خانمی که پایین پام نشسته، بقیه خانمها یه طوری نگاه میکنن که انگار من جای اونها رو تنگ کردم! چه حس متقابلی!
سمت راستم، سه تا دوست هستن که با هم همسفر شدن. دارن کیفهاشون رو مرتب میکنن و خاطره تعریف میکنن و میخندن. چه حال خوبی دارن، ولی نگاهاشون سنگینه.
خستهام، خیلی خسته! هم جسمی و هم روحی!!!
تو این راه و خستگی روحی؟!
این رو از خودم میپرسم، ولی بهش محل نمیدم و کارهای قبل خوابم را دوره میکنم.
کوله ام رو مرتب میکنم و در حینش، لیست ذهنیام را تیک میزنم؛
- شام
فقط ۳ نفردیگه مونده بود که نوبتم بشه، گفتن: غذا تموم شده! قیافه اون چهار نفری که راحت زده بودند تو صف و انگار نه انگار! از جلوی چشام رد شد…
تیک بعدی
- مسواک
صحنه بگو مگو تو شلوغی سرویس بهداشتی…
- ماساژ پا با روغن
قیافه دیگهای رو دوره میکنم. همون خانمی که با اخم و زیر چشمی، زیر لب میگفت: چه بوی بدی مییاد!
مثل همون موقع تو دلم گفتم، اصلا هم نفهمیدم با منی!!
در حالی که چفیهام رو میاندازم رو کیفم تا بالشم بشه و بتونم زودتر بخوابم تا کمتر فکر کنم، باز این سوال میاد رد میشه؛
این راه و خستگی روحی؟
چشمهام رو میبندم به صداهای اطراف گوش میدم و دوره میکنم که یک سال منتظر بودم تو این سرو صدا و شلوغی باشم. لحظه شمار این شدت از خستگی بودم. خوابیدن با این حال لذت بزرگیه.
آخخخخخ! خانم بالای سرم بدون توجه به من جابهجا میشه و یه ضربه محکم میخوره به سرم.
برمیگردم و نگاهش میکنم تا ببینم فهمیده چه کار کرده؟ یا همچنان فقط حواسش به خودشه! …
ناراحتم، حالم گرفته است! خستهام! و کمی عصبی!
باز چشمهام رو میبندم تا بخوابم. سعی میکنم بزنم اون کانال مثبتنگر و دلتنگ اربعین، اما برخوردهای مدل به مدل امروز هجوم آوردن توی افکارم و رها شدن ازش کار راحتی نیست.
صدای مداحی توی فضا میپیچه.
سعی میکنم ازش کمک بگیرم تا افکارم رو جمع کنم.
میخواند: باید رفت
کجا؟ مقصد من کجاست؟ مقصد بقیه کجاست؟ مقصد ما مشترکه؟ مقصد ما کربلاست؟ کدوم کربلا؟ کربلا کجاست؟ ما مقصدمون رو میشناسیم؟ مقصد کربلاست یا از مقصد کربلا باید به مقصد اصلیتری برسیم؟
باید موند
پای چی باید موند؟ پای رفتن به سمت هدف باید موند؟ اگر پای کاری ایستادم، معنی نداره همش رو با هم قبول نکنمها! هر راهی سختی داره، راحتی داره، یه جاهایی لذت میبری، یه جاهایی پر از ابهام میشی، مردش هستم درهم قبولش کنم و پای همه چیزش بایستم؟ وقتی هدفام رو نشناسم اگر حال و هوای اطراف جاده تغییر کرد منم گم میشم، سردرگمیها، غفلتها، مانع حرکتم میشوند.
یه عده پای حق که میرسه فراری و
یه عده پای حق که میرسه فدایی اند
آخ، واقعا همین است. تشخیص حق و مسیر رسیدن بهش چه قدر مهم است. و من کجام؟
اگه واقعا خدا شد هدف زندگی، اگه چشمم پر شد از خدا، اگه توجهام جز به خودش نبود، زندگی من چطور میشه؟ مسیری که باید برم چیه؟ رفتاری که باید داشته باشم چیه؟ افکاری که باید داشته باشم چیه؟
اون آدم اگه برای رسیدن به خدا اومد تو این مسیر، حق داره بنده خدا رو اذیت کنه؟ حقش رو بگیره؟ نوبتش رو؟
من اگر اینجام، برای رسیدن به حق این راه رو انتخاب کردم، حق دارم اینقدر دلگیر و بیمحبت باشم به این آدمها؟ این درسته که من تمام نگاهم پر بشه از ضعف این بندگان خدا؟
من اگر دل کَندم از راحتی زندگی و اومدم به این سفر، این حقه که الان از سر یک جا، یک پتو، یک نوبت، یک غذا، یک اشتباه یا تمام این یکها نگذرم؟ من با خودم چند چندَم؟
چه مکه رفتهها که حاجی هم نمیشن و
چه کربلا نرفتهها که کربلاییاند
و چه قدر زیادند چیزهایی که با چشم سر میبینم و آنها حقیقتی نادیدنی دارن! من جسمم مسافر کربلاست! اما روحم مسافر کجاست؟ مسافری به مقصد راحتی و لذت؟ مقصد واقعی من کجاست؟
مقصد کربلا و کربلا و کربلا
آره باشه مقصد کربلا! اما نه خاک کربلا، بلکه مفهوم کربلا.
اینکه لحظهای چیزی رو برای خودم نخوام و هر چه دارم را برای اویی صرف کنم که هر چه هست از اوست.
منِ کوچک از عظمت راهش نترسم، که اگر من در مسیر او باشم او با من است و اوست اول و الآخر و اوست ظاهر و والباطن. و من لشکرم اگر با اویم.
و اگر من با اویم دیگر من نیستم فقط اوست.
باید خواند
باید از تو و راه تو تا ابد خواند (حسین جان)
بخونم تا چه شود؟ بخونیم تا چه شود؟ آیا ما مامور به خوندنیم؟
میخونم و میخونیم تا بدونیم در مسیر حق تنها رفتن بی معناست. میخونیم تا وسعت ببخشیم به منها، تا ما شویم.
که مگر نه اینکه حب الحسین یجمعنا؟
دوست داشتن و محبت، برخاسته از جسم نیست.
پس ما با قلبهایمان کنار هم جمع بشویم.
این کافی نیست که حضور جسمی در کنار هم داشته باشیم، این مرحله اول است.
باید گفت
باید از قیامت آقا تا ابد گفت
آقای من حسین جان!
از تو گفتن یعنی درس گرفتن از تو.
و تو یک مکتبی، یک آیینی، یک روشی برای زندگی.
بزرگی و متصل به بزرگترینی، و دستگیری و متصل کنندهای.
از تو خواندن یعنی یادآوری کنم، جز راهی که تو دعوت کردی و رفتی و ثبت کردی راهی برای بندگی نیست.
من از شما یاد گرفتم وقتی کاری درسته به هر قیمتی انجامش بدم، و اگر چیزی اشتباهه تا پای جان برای از بین بردنش تلاش کنم و بیش از این یاد گرفتم تشخیص درست و غلط نیازمند معرفت و بندگی و همچنین اتصال به حقه، نیازمند حرکت همیشگی و دائمی در ولایت الله هست.
یه عده دست و پا زدن که کربلا نرن
یه عده دست و پا دادن تو راه کربلا
ایشالا روز واقعه بهونه گیر نشیم
ایشالا جا نمانیم از سپاه کربلا
لحظه لحظه زندگی، جدال حق و باطله.
جدالی که از درون ما آغاز میشه و تا وسعت تاریخ و پهنای زمین ادامه داره.
ندیدن این جدال، یعنی جا ماندن از کربلا…
بالشی که ساخته بودم، از اشکهایم خیس شده، دلم اما روشن شده و پر نور؛ خوابم نمیبره!
فکر میکنم خط بین زائربودن و نازائر بودن خیلی باریکه.
به قلم م.ه
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.